Susa Web Tools
سکوت پر سر وصدا - صدای پای انتظار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


صدای پای انتظار

دنگ...، دنگ...
 
ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر می گریم
 
گریه ام بی ثمر است

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ...
 
لحظه ها می گذرد

آنچه بگذشت ، نمی آید باز

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده است

تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد ، آویزم

آنچه می ماند از این جهد به جای
 
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او می ماند

نقش انگشتانم

دنگ...

فرصتی از کف رفت

قصه ای گشت تمام

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
 
وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای می گذرد

پرده ای می آید

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ
 
دنگ...، دنگ...
 
دنگ...

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:8 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

سکوت ، بند گسسته است

کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی

در آسمان شفق رنگ
 
عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر

به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.

چو مار روی تن کوه می خزد راهی
 
به راه، رهگذری

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری

به خشم از پس هر سنگ
 
کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه

به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است

درون دره تاریک
 
سکوت بند گسسته است.

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:0 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب

مرده ای را جان به رگ ها ریخت

پا شد از جا در میان سایه و روشن

بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است

پیکر من مرگ را از خویش می راند

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است

من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم

با خیالت می دهم پیوند تصویری
 
که قرارت را کند در رنگ خود نابود

درد را با لذت آمیزد

در تپش هایت فرو ریزد

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود

چشم می لغزید بر یک طرح شوم

می تراوید از تن من درد

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:56 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

 جهان ، آلوده خواب است

فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
 
چنان که من به روی خویش
 
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست

و دیوارش فرو می خواندم در گوش

میان این همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!

شب از وحشت گرانبار است

جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار

چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
 
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:48 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

رنگی کنار شب
 
بی حرف مرده است

مرغی سیاه آمده از راههای دور

می خواند از بلندی بام شب شکست

سرمست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
 
از هم گسسته رشته هر آهنگ

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمده از راههای دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ ، بی تکان

لغزانده چشم را

بر شکل های درهم پندارش

خوابی شگفت می دهد آزارش

گل های رنگ سر زده از خاک های شب

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رویای سرزمین

افسانه شکفتن گل های رنگ را

از یاد برده است

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:43 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

در دور دست
 
قویی پریده بی گاه از خواب
 
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
 
لب‌های جویبار
 
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
 
در هم دویده سایه و روشن
 
لغزان میان خرمن دوده
 
شبتاب می‌فروزد در آذر سپید
 
همپای رقص نازک نیزار
 
مرداب می‌گشاید چشم تر سپید

خطی ز نور روی سیاهی است
 
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
 
دیوار سایه‌ها شده ویران
 
دست نگاه در افق دور
 
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 11:10 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

آفتاب است و، بیابان چه فراخ

نیست در آن نه گیاه و نه درخت

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌یی از گرد و غبار

نقطه‌یی لرزد از دور سیاه

چشم اگر پیش رود، می‌بیند

آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار

بر سر و رویش بنشسته غبار

شده از تشنگی‌اش خشک گلو

پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب

اندکی راه چو می‌پیماید

می‌کند فکر که می‌بیند خواب.

 MIRAGE

The sun is shining, the plain how wide!

But void of herbs and trees, it is barren,

Except crows crowing at every side

Every sound has departed from this plain.

A dark spot trembles from afar, a blot,

Behind a thick veil of dust,

But when you advance and gaze at the spot

You see a man marching in the dust.

Tired from labor his body is in stress,

Besides, his body by dust is surrounded,

From thirst his throat is dry. In that place

His bare feet by thorns are wounded.

As he advances in the waste on and on

He can see a sea of water in the rim,

But when eyeing father in the horizon

It occurs to him that it is a dream.



نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 11:2 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

زخم شب می شد کبود

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود.

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
 
و ببندد راه را بر حمله غولان
 
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

روز و شب ها رفت

من بجا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت.

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار

حسرتی با حیرتی آمیخت.

 WALL

The wound of night was turning pale

The wound of night was turning pale

In the desert that I was marching,

Neither a bird’s wing disturbed the clear air

Nor the sound of my footsteps like other nights

Added to the sound of my former steps.

To raise a solid and firm wall around me

I brought from distance, rocks solid and heavy, bare footed.

I built a lofty wall in that place

To hide everything that to my eye was base

And to shut the passage to attacking giants

That in my mind I had visualized.

Days and nights rolled on.

I was stalled exhausted by my labor,

Neither regret kindled the fire of sweet hope in my veins

Nor my bygone recollections bothered me.

But behind the wall my fancy

Was building dark images of giants.

And in smoke color

He designed outlines of devil

Until one night like other silent nights,

The whole wall crumbled down

And my regret was mixed with surprise.


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 10:59 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

دیرگاهی است که در این تنهایی
 
رنگ خاموشی در طرح لب است
 
بانگی از دور مرا می‌خواند
 
لیک پاهایم در قیر شب است
 
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
 
در و دیوار به هم پیوسته
 
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
 
نقش وهمی است ز بندی رسته
 
نفس آدم‌ها
 
سر بسر افسرده است
 
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
 
هر نشاطی مرده است

دست جادویی شب
 
در به روی من و غم می‌بندد
 
می‌کنم هر چه تلاش

او به من می خندد
 
نقش‌هایی که کشیدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود
 
طرح‌هایی که فکندم در شب

روز پیدا شد و با پنبه زدود
 
دیرگاهی است که چون من همه را
 
رنگ خاموشی در طرح لب است
 
جنبشی نیست در این خاموشی
 
دست‌ها پاها در قیر شب است .


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 9:59 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

 قصه ام دیگر زنگار گرفت

با نفس های شبم پیوندی است

پرتویی لغزد اگر بر لب او

گویدم دل : هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرد به جان ، با من گفت

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می افتد از این دیوار

رنج بیهوده نگهبانش برد

دست باید نرود سوی کلنگ

سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می گذرد

رنگ می ریزد از پیکر ما

خانه را نقش فساد است به سقف

سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می لرزد باروی سکوت

غول ها سر به زمین می سایند

پای در پیش مبادا بنهید

چشم ها در ره شب می پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید

بایدم دست به دیوار گرفت

با نفس های شبم پیوندی است:

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

(سهراب سپهری)


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 9:42 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin


?

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس