صدای پای انتظار
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم ای چشم تبدار سرگردان و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم. روی ستون های بی سایه رجز می خوانند بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته تپش جهنمی مست سهراب سپهری در باغی رها شده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟ هوای باغ از من می گذشت و شاخ و برگش در وجودم می لغزید سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟ این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود و جا پای صدا همراه تپش هایش وزشی برخاست دریچه ای بر خیرگی ام گشود و من به درون دریچه رها می شدم.
سهراب سپهری در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمی آمیخت و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ، یک نفر از صخره های کوه بالا رفت و به ناخن های خون آلود روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید. که بجا ماند از کف پایش. گر نشان از هر که پرسی باز بر نخواهد آمد آوایش. هیچکس از ره نمی آمد تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود. کوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد. باد می آمد ، ولی خاموش. ابر پر می زد، ولی آرام. لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ، رعد غرید ، کوه را لرزاند. برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه پیکر نقشی که باید جاودان می ماند. باد و باران هر دو می کوبند : باد خواهد برکند از جای سنگی را و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید. هر دو می کوشند. می خروشند. لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین. سال ها آن را نفرسوده است. کوشش هر چیز بیهوده است. کوه اگر بر خویشتن پیچد، سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت در شبی تاریک. سهراب سپهری دیر زمانی است روی شاخه این بید روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف، زندگی دور مانده: موج سرابی سایهاش افسرده بر درازی دیوار پرده دیوار و سایه: پرده خوابی خیره نگاهش به طرح خیالی آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست دارد خاموشی اش چون با من پیوند دارد با شهرهای گمشده پیوند می خروشد دریا می خروشد دریا مانده بر ساحل حرف با گوش نهان می زندش رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت صبح آن شب ، که به دریا موجی تن نمی کوفت به موجی دیگر قایقی را به ره آب که داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر در همین لحظه غمناک بجا و به نزدیکی او می خروشد دریا از شب طوفانی داستانی نه دراز. AN EPISODE The sea does roar The sea does roar Nobody is visible near the shore, No speck you can see over the dark see To presume it is a boat Approaching the shore. A boat has survived near the shore Night covering its head, Its body from a dark path Immersed in to the bitter perception. Nobody is there to come And cast the boat in the sea And at a moment when every high wave Speaks to the hidden ear A disturbed wave arrives to tell The story of a stormy night That night the fisherman had gone To fish from the sea And dig out that which he Had dreamed in his fancy. Next morning when no wave olted with another wave on the sea, The fisher’s eye could see A boat on the water in whose mouth There was the news of accident of the day before. Then they pulled the boat to the sleepy shore, Where it is now lying. And at this very sad moment Near the boat The sea is boiling And wave arrivers from distance to speak again Of a stormy night, But the story is brief. روشن است آتش درون شب طرحی از ویرانه های دور دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور. خواب دربان را به راهی برد که نگاهی در تماشا سوخت. گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب دود می خیزد ز خلوتگاه من با درون سوخته دارم سخن دست از دامان شب برداشتم بر تن دیوارها طرح شکست تا بدین منزل نهادم پای را تیرگی پا می کشد از بام ها تنها ، و روی ساحل رو می کند به ساحل و در چشم های مرد نقش خاطر را پر رنگ می کند هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟ و مرد می رود به ره خویش هی میزند دوباره: کجا می روی ؟ و مرد می رود امواج ، بی امان لبریز از غرور تهاجم ره می کشد به ساحل و می بلعد یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب. دریا، همه صدا رو می کند به ساحل و ... فرسود پای خود را چشمم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست پایم خلیده خار بیابان خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید آبادی ام ملول شد از صحبت زوال شب ایستاده است بر چهارچوب پنجره من اندیشناک مانده و خاموش از هیچ سو جواب نیاید. دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم از خویش رانده است سه حفره کبود که خالی است از تابش زمان تا مرزهای دور خیالم دویده است بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیده است که روزهای رفته در آن بود ناپدید از هم شکافتم اما از آنچه در پی آن بودم شب ایستاده است
مرا تنها گذار
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
سپیدی های فریب
طلسم شکسته خوابم را بنگر
او را بگو
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
جهنم سرگردان
مرا تنها گذار.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
آیا این باغ
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای ناپیدا
سرچشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
راهی پیموده نشد
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علف ها افتاده بود
انسانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
زندگی اش آهسته بود
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
از میان برده است طوفان نقش هایی را
آن شب
امشب
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار، تنها، تنهاست
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
بام و در این سرای میرود از هوش
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
میگذرد لحظهها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه – روشن رؤیاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به دورن میبرد حمایت این مرغ
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است
مرغ معما در این دیار غریب است
هیچکس نیست به ساحل دریا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و دیر وقت که هر کوهه آب
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
با خیالی در خواب
چشم ماهی گیران دید
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
وز پس دودش
گر به گوش آید صدایی خشک
استخوان مرده می لغزد درون گور.
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش
آتشی روشن درون شب.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن.
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا، همه صدا
شب، گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
انگار
و باد سرگران
و باد همچنان...
از راه میرسند
موجی پر از نهیب
شب، گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ، ز راه مددکاری
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
خیره نگاه او
سر تا به پای پرسش، اما
شاید
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از یاد رفته در تن او وحدت
بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن
بویی فساد پرور و زهر آلود
نقش زوال را
در اضطراب لحظه زنگار خورده ای
با ناخن این جسد را
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
رنگی نیافتم.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یک سوال.
Design By : Pars Skin |