Susa Web Tools
اشعار سهراب سپهری - صدای پای انتظار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


صدای پای انتظار

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان

مرا با رنج بودن تنها گذار

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.


سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته

او را بگو

تپش جهنمی مست
 
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم

جهنم سرگردان

مرا تنها گذار.

سهراب سپهری


نوشته شده در سه شنبه 90/9/1ساعت 6:30 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

در باغی رها شده بودم

نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می لغزید

آیا این باغ

سایه روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟


ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد

صدایی که به هیچ شباهت داشت

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود

سرچشمه صدا گم بود

من ناگاه آمده بودم

خستگی در من نبود

راهی پیموده نشد

آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟


ناگهان رنگی دمید

پیکری روی علف ها افتاده بود

انسانی که شباهت دوری با خود داشت

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش

زندگی اش آهسته بود

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.

وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود

روشنی تندی به باغ آمد

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم.

سهراب سپهری

 


نوشته شده در سه شنبه 90/9/1ساعت 6:26 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید.


از میان برده است طوفان نقش هایی را

که بجا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.


آن شب

هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد.

باد می آمد ، ولی خاموش.

ابر پر می زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،

رعد غرید ،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.


امشب

باد و باران هر دو می کوبند :

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند.

می خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین.

سال ها آن را نفرسوده است.

کوشش هر چیز بیهوده است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.

سهراب سپهری


نوشته شده در شنبه 90/8/28ساعت 1:56 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

دیر زمانی است روی شاخه این بید
 
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
 
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
 
چون من در این دیار، تنها، تنهاست
 
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست
 
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،


بام و در این سرای می‌رود از هوش
 
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا
 
قالب خاموش او صدایی گویاست
 
می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار
 
پیکر او لیک سایه – روشن رؤیاست

رسته ز بالا و پست بال و پر او

زندگی دور مانده: موج سرابی

سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی

خیره نگاهش به طرح خیالی

آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نیست

دارد خاموشی اش چون با من پیوند
 
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
 
ره به دورن می‌برد حمایت این مرغ
 
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است

دارد با شهرهای گمشده پیوند
 
مرغ معما در این دیار غریب است
 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 5:56 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

می خروشد دریا

می خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل دریا

لکه ای نیست به دریا تاریک
 
که شود قایق
 
اگر آید نزدیک.

مانده بر ساحل
 
قایقی ریخته شب بر سر او
 
پیکرش را ز رهی نا روشن
 
برده در تلخی ادراک فرو

هیچکس نیست که آید از راه
 
و به آب افکندش

و دیر وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
 
قصه یک شب طوفانی را.

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت

با خیالی در خواب

صبح آن شب ، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر
 
چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
 
به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا
 
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شب طوفانی

داستانی نه دراز.

AN EPISODE

The sea does roar

The sea does roar

Nobody is visible near the shore,

No speck you can see over the dark see

To presume it is a boat

Approaching the shore.

A boat has survived near the shore

Night covering its head,

Its body from a dark path

Immersed in to the bitter perception.

Nobody is there to come

And cast the boat in the sea

And at a moment when every high wave

Speaks to the hidden ear

A disturbed wave arrives to tell

The story of a stormy night

That night the fisherman had gone

To fish from the sea

And dig out that which he

Had dreamed in his fancy.

Next morning when no wave

olted with another wave on the sea,

The fisher’s eye could see

A boat on the water in whose mouth

There was the news of accident of the day before.

Then they pulled the boat to the sleepy shore,

Where it is now lying.

And at this very sad moment

Near the boat

The sea is boiling

And wave arrivers from distance to speak again

Of a stormy night,

But the story is brief.

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:42 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

روشن است آتش درون شب
 
وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور

گر به گوش آید صدایی خشک

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد

بی صدا آمد کسی از در

در سیاهی آتشی افروخت
 
بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش

آتشی روشن درون شب.


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:37 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم
 
تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم میدوزد خیال روز و شب
 
از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را
 
از درای کاروان بگسسته ام

گرچه می سوزم از این آتش به جان
 
لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی پا می کشد از بام ها
 
صبح می خندد به راه شهر من

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن.


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:35 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

تنها ، و روی ساحل

مردی به راه می گذرد

نزدیک پای او
 
دریا، همه صدا

شب، گیج در تلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و در چشم های مرد

نقش خاطر را پر رنگ می کند

انگار

هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟

و مرد می رود به ره خویش

و باد سرگران

هی میزند دوباره: کجا می روی ؟

و مرد می رود

و باد همچنان...

امواج ، بی امان

از راه میرسند

لبریز از غرور تهاجم

موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد

یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

دریا، همه صدا

شب، گیج در تلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و ...


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:32 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی
 
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود

پایان شام شکوه ام

صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه

لیکن کسی ، ز راه مددکاری

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
 
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:30 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

شب ایستاده است

خیره نگاه او

بر چهارچوب پنجره من

سر تا به پای پرسش، اما

اندیشناک مانده و خاموش

شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

دیری است مانده یک جسد سرد

در خلوت کبود اتاقم

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
 
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را

از خویش رانده است

از یاد رفته در تن او وحدت

بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن

سه حفره کبود که خالی است

از تابش زمان

بویی فساد پرور و زهر آلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است

نقش زوال را

بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیده است

در اضطراب لحظه زنگار خورده ای

که روزهای رفته در آن بود ناپدید

با ناخن این جسد را

از هم شکافتم

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم
 
رنگی نیافتم.

شب ایستاده است

خیره نگاه او
 
بر چارچوب پنجره من

با جنبش است پیکر او گرم یک جدال
 
بسته است نقش بر تن لب هایش
 
تصویر یک سوال.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:42 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pars Skin


?

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس