صدای پای انتظار
می خروشد دریا می خروشد دریا مانده بر ساحل حرف با گوش نهان می زندش رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت صبح آن شب ، که به دریا موجی تن نمی کوفت به موجی دیگر قایقی را به ره آب که داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر در همین لحظه غمناک بجا و به نزدیکی او می خروشد دریا از شب طوفانی داستانی نه دراز. AN EPISODE The sea does roar The sea does roar Nobody is visible near the shore, No speck you can see over the dark see To presume it is a boat Approaching the shore. A boat has survived near the shore Night covering its head, Its body from a dark path Immersed in to the bitter perception. Nobody is there to come And cast the boat in the sea And at a moment when every high wave Speaks to the hidden ear A disturbed wave arrives to tell The story of a stormy night That night the fisherman had gone To fish from the sea And dig out that which he Had dreamed in his fancy. Next morning when no wave olted with another wave on the sea, The fisher’s eye could see A boat on the water in whose mouth There was the news of accident of the day before. Then they pulled the boat to the sleepy shore, Where it is now lying. And at this very sad moment Near the boat The sea is boiling And wave arrivers from distance to speak again Of a stormy night, But the story is brief. روشن است آتش درون شب طرحی از ویرانه های دور دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور. خواب دربان را به راهی برد که نگاهی در تماشا سوخت. گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب دود می خیزد ز خلوتگاه من با درون سوخته دارم سخن دست از دامان شب برداشتم بر تن دیوارها طرح شکست تا بدین منزل نهادم پای را تیرگی پا می کشد از بام ها تنها ، و روی ساحل رو می کند به ساحل و در چشم های مرد نقش خاطر را پر رنگ می کند هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟ و مرد می رود به ره خویش هی میزند دوباره: کجا می روی ؟ و مرد می رود امواج ، بی امان لبریز از غرور تهاجم ره می کشد به ساحل و می بلعد یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب. دریا، همه صدا رو می کند به ساحل و ... فرسود پای خود را چشمم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست پایم خلیده خار بیابان خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید آبادی ام ملول شد از صحبت زوال شب ایستاده است بر چهارچوب پنجره من اندیشناک مانده و خاموش از هیچ سو جواب نیاید. دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم از خویش رانده است سه حفره کبود که خالی است از تابش زمان تا مرزهای دور خیالم دویده است بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیده است که روزهای رفته در آن بود ناپدید از هم شکافتم اما از آنچه در پی آن بودم شب ایستاده است شب سردی است ، و من افسرده می کنم ، تنها، از جاده عبور فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم. از پی نابودی ام ، دیری است زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمی داند که من در زهر می شویم پیکر هر گریه، هر خنده ریخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ خرمنی رنگ کبود. سایه آمیخته با سایه جغد بر کنگره ها می خواند تیرگی می آید می رود رو به تمام شاخه ها پژمرده است (سهراب سپهری)
هیچکس نیست به ساحل دریا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و دیر وقت که هر کوهه آب
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
با خیالی در خواب
چشم ماهی گیران دید
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
وز پس دودش
گر به گوش آید صدایی خشک
استخوان مرده می لغزد درون گور.
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش
آتشی روشن درون شب.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن.
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا، همه صدا
شب، گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
انگار
و باد سرگران
و باد همچنان...
از راه میرسند
موجی پر از نهیب
شب، گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ، ز راه مددکاری
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
خیره نگاه او
سر تا به پای پرسش، اما
شاید
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از یاد رفته در تن او وحدت
بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن
بویی فساد پرور و زهر آلود
نقش زوال را
در اضطراب لحظه زنگار خورده ای
با ناخن این جسد را
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
رنگی نیافتم.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یک سوال.
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده.
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است!
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل
نقشه های او چه بی حاصل
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش
او نمی داند که روییده است
در نم زهر است کرم فکرمن زنده
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
لاشخورها، سنگین
از هوا، تک تک ، آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیاویخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب.
Design By : Pars Skin |