Susa Web Tools
سکوت پر سر وصدا - صدای پای انتظار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


صدای پای انتظار

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=934&articleID=418718&Keyword=+%d8%a2%d8%b3%db%8c%d8%a8+%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c+%d8%b1%d9%88%d8%a7%d8%a8%d8%b7+%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1+%d9%88+%d9%be%d8%b3%d8%b1


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24ساعت 10:31 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

می خروشد دریا

می خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل دریا

لکه ای نیست به دریا تاریک
 
که شود قایق
 
اگر آید نزدیک.

مانده بر ساحل
 
قایقی ریخته شب بر سر او
 
پیکرش را ز رهی نا روشن
 
برده در تلخی ادراک فرو

هیچکس نیست که آید از راه
 
و به آب افکندش

و دیر وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
 
قصه یک شب طوفانی را.

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت

با خیالی در خواب

صبح آن شب ، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر
 
چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
 
به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا
 
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شب طوفانی

داستانی نه دراز.

AN EPISODE

The sea does roar

The sea does roar

Nobody is visible near the shore,

No speck you can see over the dark see

To presume it is a boat

Approaching the shore.

A boat has survived near the shore

Night covering its head,

Its body from a dark path

Immersed in to the bitter perception.

Nobody is there to come

And cast the boat in the sea

And at a moment when every high wave

Speaks to the hidden ear

A disturbed wave arrives to tell

The story of a stormy night

That night the fisherman had gone

To fish from the sea

And dig out that which he

Had dreamed in his fancy.

Next morning when no wave

olted with another wave on the sea,

The fisher’s eye could see

A boat on the water in whose mouth

There was the news of accident of the day before.

Then they pulled the boat to the sleepy shore,

Where it is now lying.

And at this very sad moment

Near the boat

The sea is boiling

And wave arrivers from distance to speak again

Of a stormy night,

But the story is brief.

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:42 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

روشن است آتش درون شب
 
وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور

گر به گوش آید صدایی خشک

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد

بی صدا آمد کسی از در

در سیاهی آتشی افروخت
 
بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش

آتشی روشن درون شب.


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:37 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم
 
تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم میدوزد خیال روز و شب
 
از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را
 
از درای کاروان بگسسته ام

گرچه می سوزم از این آتش به جان
 
لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی پا می کشد از بام ها
 
صبح می خندد به راه شهر من

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن.


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:35 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

تنها ، و روی ساحل

مردی به راه می گذرد

نزدیک پای او
 
دریا، همه صدا

شب، گیج در تلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و در چشم های مرد

نقش خاطر را پر رنگ می کند

انگار

هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟

و مرد می رود به ره خویش

و باد سرگران

هی میزند دوباره: کجا می روی ؟

و مرد می رود

و باد همچنان...

امواج ، بی امان

از راه میرسند

لبریز از غرور تهاجم

موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد

یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

دریا، همه صدا

شب، گیج در تلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و ...


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:32 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی
 
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود

پایان شام شکوه ام

صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه

لیکن کسی ، ز راه مددکاری

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
 
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:30 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

شب ایستاده است

خیره نگاه او

بر چهارچوب پنجره من

سر تا به پای پرسش، اما

اندیشناک مانده و خاموش

شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

دیری است مانده یک جسد سرد

در خلوت کبود اتاقم

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
 
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را

از خویش رانده است

از یاد رفته در تن او وحدت

بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن

سه حفره کبود که خالی است

از تابش زمان

بویی فساد پرور و زهر آلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است

نقش زوال را

بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیده است

در اضطراب لحظه زنگار خورده ای

که روزهای رفته در آن بود ناپدید

با ناخن این جسد را

از هم شکافتم

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم
 
رنگی نیافتم.

شب ایستاده است

خیره نگاه او
 
بر چارچوب پنجره من

با جنبش است پیکر او گرم یک جدال
 
بسته است نقش بر تن لب هایش
 
تصویر یک سوال.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:42 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

شب سردی است ، و من افسرده

راه دوری است ، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت
 
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است

هردم این بانگ برآرم از دل
 
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من ، لیک، غمی غمناک است.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:35 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده

چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

از پی نابودی ام ، دیری است

زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم

تا کند آلوده با آن شیر
 
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم

می کند رفتار با من نرم

لیک چه غافل

نقشه های او چه بی حاصل

نبض من هر لحظه می خندد به پندارش

او نمی داند که روییده است

هستی پر بار من در منجلاب زهر

و نمی داند که من در زهر می شویم

پیکر هر گریه، هر خنده

در نم زهر است کرم فکرمن زنده

در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:32 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ

کوه خاموش است

می خروشد رود

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه

سنگ با سنگ گرفته پیوند

روز فرسوده به ره می گذرد

جلوه گر آمده در چشمانش
 
نقش اندوه پی یک لبخند.

جغد بر کنگره ها می خواند

لاشخورها، سنگین

از هوا، تک تک ، آیند فرود

لاشه ای مانده به دشت
 
کنده منقار ز جا چشمانش

زیر پیشانی او
 
مانده دو گود کبود.

تیرگی می آید

دشت می گیرد آرام

قصه رنگی روز

می رود رو به تمام

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است

رود می نالد

جغد می خواند

غم بیاویخته با رنگ غروب

می تراود ز لبم قصه سرد

دلم افسرده در این تنگ غروب.

(سهراب سپهری) 


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:18 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin


?

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس