صدای پای انتظار
دود می خیزد ز خلوتگاه من با درون سوخته دارم سخن دست از دامان شب برداشتم بر تن دیوارها طرح شکست تا بدین منزل نهادم پای را تیرگی پا می کشد از بام ها
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن.
نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت
7:35 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |
Design By : Pars Skin |