صدای پای انتظار
زخم شب می شد کبود نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای بر ضربه می افزود. تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست روز و شب ها رفت نه خیال رفته ها می داد آزارم نقش های تیره می انگیخت و به رنگ دود طرح ها از اهرمن می ریخت. تا شبی مانند شب های دگر خاموش بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار WALL The wound of night was turning pale The wound of night was turning pale In the desert that I was marching, Neither a bird’s wing disturbed the clear air Nor the sound of my footsteps like other nights Added to the sound of my former steps. To raise a solid and firm wall around me I brought from distance, rocks solid and heavy, bare footed. I built a lofty wall in that place To hide everything that to my eye was base And to shut the passage to attacking giants That in my mind I had visualized. Days and nights rolled on. I was stalled exhausted by my labor, Neither regret kindled the fire of sweet hope in my veins Nor my bygone recollections bothered me. But behind the wall my fancy Was building dark images of giants. And in smoke color He designed outlines of devil Until one night like other silent nights, The whole wall crumbled down And my regret was mixed with surprise. دیرگاهی است که در این تنهایی دست جادویی شب قصه ام دیگر زنگار گرفت خیره چشمانش با من گوید هر که افسرد به جان ، با من گفت خشت می افتد از این دیوار باد نمناک زمان می گذرد گاه می لرزد باروی سکوت تکیه گاهم اگر امشب لرزید قصه ام دیگر زنگار گرفت. (سهراب سپهری) حرف ها دارم و زمان را با صدایت می گشایی و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟ در کجا هستی نهان ای مرغ می پری از روی چشم سبز یک مرداب یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟ هر کجا هستی ، بگو با من آبی بلند را می اندیشم، و هیاهوی سبز پائین را ترسان از سایه خویش، به نی زار آمده ام تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود. دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟ نفرین به زیست: تپش کور! دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود . نفرین ! هستی مرا بر چین، ای ندانم چه خدایی موهوم ! نیزه من، مرمر بس تن را شکافت و چه سود، که این غم را نتوان سینه درید . نفرین به زیست: دلهره شیرین ! نیزه ام - یار بیراهه های خطر- را تن می شکنم . صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید . ترنم سبز می شکافد: نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند. ترس بی سلاح مرا از پای می فکند. من - نیزه دار کهن - آتش می شوم. او - دشمن زیبا - شبنم نوازش می افشاند. دستم را می گیرد و ما - دو مردم روزگاران کهن - می گذریم. به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان، گهواره روان را نوسان می دهیم. آبی بلند، خلوت ما را می آراید. (سهراب سپهری) در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لغزید مرغی روشن فرود آمد و لبخند گیج مرا بر چید و پرید ابری پیدا شد و بخار سر شکم را در شتاب شفافش نوشید نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت درختی تابان پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید طوفانی سر رسید و جا پایم را ربود نگاهی به روی نهر خروشان خم شد تصویری شکست خیالی از هم گسیخت (سهراب سپهری)
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود زمان پر پر می شد از باغ دیرین عطری به چشم تو می نشست کنار مکان بودیم شبنم سپیده همی بارید کاسه فضا شکست در سایه باران گریستم و از چشمه غم برآمدم آلایش روانم رفته بود جهان دیگر شده بود در شادی لرزیدم و آن سو را به درودی لرزاندم لبخند درسایه روان بود آتش سایه ها در من گرفت : گرداب شدم فرجامی خوش بود اندیشه نبود خورشید را ریشه کن دیدم و دروگر نور را در تبی شیرین با لبی فرو بسته ستودم (سهراب سپهری)
در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید و اینک، شاخه نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است درخشش میوه! درخشان تر وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید دور ترین آب ریزش خود را به راهم فشاند پنهان ترین سنگ سایه اش را به پایم ریخت و من، شاخه نزدیک از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب - آشیان شکستم و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام خم شو، شاخه نزدیک (سهراب سپهری) پشت هیچستانم . پشت هیچستان جایی است. پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصد ها ییست که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک . روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا می آید. آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست . به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. (سهراب سپهری) باران؛ شیشه پنجره را باران شست از اهل دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای، باران باران پر مرغان نگاهم را شست خواب رویای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم و ندایی که به من میگوید گر چه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است دل من، در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر در صبحدمان داس به دست آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در آینه صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پرو بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه؟ از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو
در بیابانی که من بودم
با خود آوردم ز راهی دور
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
من بجا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
لیک پندارم، پس دیوار
حسرتی با حیرتی آمیخت.
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرحهایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است .
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است.
کو چراغی که فروزد دل ما؟
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد.
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
غول ها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند!
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است:
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است، آرام است
از چه دیگر می کنی پروا؟
وای، باران؛
آسمان سربی رنگ
Design By : Pars Skin |