صدای پای انتظار
شب سردی است ، و من افسرده می کنم ، تنها، از جاده عبور فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم. از پی نابودی ام ، دیری است زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمی داند که من در زهر می شویم پیکر هر گریه، هر خنده ریخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ خرمنی رنگ کبود. سایه آمیخته با سایه جغد بر کنگره ها می خواند تیرگی می آید می رود رو به تمام شاخه ها پژمرده است (سهراب سپهری) دنگ...، دنگ... می زند پی در پی زنگ می شود نقش به دیوار رگ هستی من یا به زنگار غمی آلوده است خنده ام بیهوده است. دنگ...، دنگ... نتواند شد آغاز بر لب سر زمان ماسیده است تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد ، آویزم دنگ... تا که جان گیرد در فکر دوام داده پیوندم با فکر زوال. پرده ای می گذرد می زند پی در پی زنگ (سهراب سپهری) سکوت ، بند گسسته است نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش نهفته جنبش پیکر چو مار روی تن کوه می خزد راهی دوانده در رگ او ترس خزیده بیرون ماری غروب پر زده از کوه به صخره سار نشسته است (سهراب سپهری) از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب و به خاک روزهای رفته بسپرده؟ لیک پندار تو بیهوده است مرده لب بربسته بود (سهراب سپهری) جهان ، آلوده خواب است و دیوارش فرو می خواندم در گوش چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است (سهراب سپهری) رنگی کنار شب می خواند از بلندی بام شب شکست این مرغ غم پرست. در این شکست رنگ گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک. مرغ سیاه آمده از راههای دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ ، بی تکان بر شکل های درهم پندارش پای نسیم مانده ز رفتار نقشی کشد به یاری منقار. بندی گسسته است افسانه شکفتن گل های رنگ را از یاد برده است در دور دست آفتاب است و، بیابان چه فراخ بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پردهیی از گرد و غبار نقطهیی لرزد از دور سیاه آدمی هست که میپوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب میکند فکر که میبیند خواب. MIRAGE The sun is shining, the plain how wide! But void of herbs and trees, it is barren, Except crows crowing at every side Every sound has departed from this plain. A dark spot trembles from afar, a blot, Behind a thick veil of dust, But when you advance and gaze at the spot You see a man marching in the dust. Tired from labor his body is in stress, Besides, his body by dust is surrounded, From thirst his throat is dry. In that place His bare feet by thorns are wounded. As he advances in the waste on and on He can see a sea of water in the rim, But when eyeing father in the horizon It occurs to him that it is a dream.
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده.
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است!
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل
نقشه های او چه بی حاصل
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش
او نمی داند که روییده است
در نم زهر است کرم فکرمن زنده
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
لاشخورها، سنگین
از هوا، تک تک ، آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیاویخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب.
ساعت گیج زمان در شب عمر
زهر این فکر که این دم گذر است
لحظه ام پر شده از لذت
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
تند برمی خیزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
دنگ...، دنگ...
دنگ...
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر
ز خوف دره خاموش
به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.
به راه، رهگذری
خیال دره و تنهایی
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شکاف تن کوه
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ ، پر از وهم
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
میان این همه انگار
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
بی حرف مرده است
مرغی سیاه آمده از راههای دور
سرمست فتح آمده از راه
از هم گسسته رشته هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی باک
لغزانده چشم را
خوابی شگفت می دهد آزارش
گل های رنگ سر زده از خاک های شب
در جاده های عطر
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب میفروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نیزار
مرداب میگشاید چشم تر سپید
خطی ز نور روی سیاهی است
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
دیوار سایهها شده ویران
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان، دیگر
چشم اگر پیش رود، میبیند
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگیاش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار.
اندکی راه چو میپیماید
Design By : Pars Skin |