Susa Web Tools
اشعار سهراب سپهری - صدای پای انتظار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


صدای پای انتظار

شب سردی است ، و من افسرده

راه دوری است ، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت
 
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است

هردم این بانگ برآرم از دل
 
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من ، لیک، غمی غمناک است.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:35 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده

چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

از پی نابودی ام ، دیری است

زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم

تا کند آلوده با آن شیر
 
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم

می کند رفتار با من نرم

لیک چه غافل

نقشه های او چه بی حاصل

نبض من هر لحظه می خندد به پندارش

او نمی داند که روییده است

هستی پر بار من در منجلاب زهر

و نمی داند که من در زهر می شویم

پیکر هر گریه، هر خنده

در نم زهر است کرم فکرمن زنده

در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 7:32 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ

کوه خاموش است

می خروشد رود

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه

سنگ با سنگ گرفته پیوند

روز فرسوده به ره می گذرد

جلوه گر آمده در چشمانش
 
نقش اندوه پی یک لبخند.

جغد بر کنگره ها می خواند

لاشخورها، سنگین

از هوا، تک تک ، آیند فرود

لاشه ای مانده به دشت
 
کنده منقار ز جا چشمانش

زیر پیشانی او
 
مانده دو گود کبود.

تیرگی می آید

دشت می گیرد آرام

قصه رنگی روز

می رود رو به تمام

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است

رود می نالد

جغد می خواند

غم بیاویخته با رنگ غروب

می تراود ز لبم قصه سرد

دلم افسرده در این تنگ غروب.

(سهراب سپهری) 


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:18 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

دنگ...، دنگ...
 
ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر می گریم
 
گریه ام بی ثمر است

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ...
 
لحظه ها می گذرد

آنچه بگذشت ، نمی آید باز

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده است

تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد ، آویزم

آنچه می ماند از این جهد به جای
 
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او می ماند

نقش انگشتانم

دنگ...

فرصتی از کف رفت

قصه ای گشت تمام

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
 
وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای می گذرد

پرده ای می آید

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ
 
دنگ...، دنگ...
 
دنگ...

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:8 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

سکوت ، بند گسسته است

کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی

در آسمان شفق رنگ
 
عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر

به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.

چو مار روی تن کوه می خزد راهی
 
به راه، رهگذری

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری

به خشم از پس هر سنگ
 
کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه

به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است

درون دره تاریک
 
سکوت بند گسسته است.

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 7:0 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب

مرده ای را جان به رگ ها ریخت

پا شد از جا در میان سایه و روشن

بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است

پیکر من مرگ را از خویش می راند

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است

من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم

با خیالت می دهم پیوند تصویری
 
که قرارت را کند در رنگ خود نابود

درد را با لذت آمیزد

در تپش هایت فرو ریزد

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود

چشم می لغزید بر یک طرح شوم

می تراوید از تن من درد

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:56 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

 جهان ، آلوده خواب است

فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
 
چنان که من به روی خویش
 
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست

و دیوارش فرو می خواندم در گوش

میان این همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!

شب از وحشت گرانبار است

جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار

چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
 
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟

(سهراب سپهری)


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:48 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

رنگی کنار شب
 
بی حرف مرده است

مرغی سیاه آمده از راههای دور

می خواند از بلندی بام شب شکست

سرمست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
 
از هم گسسته رشته هر آهنگ

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمده از راههای دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ ، بی تکان

لغزانده چشم را

بر شکل های درهم پندارش

خوابی شگفت می دهد آزارش

گل های رنگ سر زده از خاک های شب

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رویای سرزمین

افسانه شکفتن گل های رنگ را

از یاد برده است

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:43 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

در دور دست
 
قویی پریده بی گاه از خواب
 
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
 
لب‌های جویبار
 
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
 
در هم دویده سایه و روشن
 
لغزان میان خرمن دوده
 
شبتاب می‌فروزد در آذر سپید
 
همپای رقص نازک نیزار
 
مرداب می‌گشاید چشم تر سپید

خطی ز نور روی سیاهی است
 
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
 
دیوار سایه‌ها شده ویران
 
دست نگاه در افق دور
 
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.


نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 11:10 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

آفتاب است و، بیابان چه فراخ

نیست در آن نه گیاه و نه درخت

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌یی از گرد و غبار

نقطه‌یی لرزد از دور سیاه

چشم اگر پیش رود، می‌بیند

آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار

بر سر و رویش بنشسته غبار

شده از تشنگی‌اش خشک گلو

پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب

اندکی راه چو می‌پیماید

می‌کند فکر که می‌بیند خواب.

 MIRAGE

The sun is shining, the plain how wide!

But void of herbs and trees, it is barren,

Except crows crowing at every side

Every sound has departed from this plain.

A dark spot trembles from afar, a blot,

Behind a thick veil of dust,

But when you advance and gaze at the spot

You see a man marching in the dust.

Tired from labor his body is in stress,

Besides, his body by dust is surrounded,

From thirst his throat is dry. In that place

His bare feet by thorns are wounded.

As he advances in the waste on and on

He can see a sea of water in the rim,

But when eyeing father in the horizon

It occurs to him that it is a dream.



نوشته شده در جمعه 90/7/1ساعت 11:2 عصر توسط سکوت پر سر وصدا قاصدک ها ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pars Skin


?

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس