صدای پای انتظار
دنگ...، دنگ... می زند پی در پی زنگ می شود نقش به دیوار رگ هستی من یا به زنگار غمی آلوده است خنده ام بیهوده است. دنگ...، دنگ... نتواند شد آغاز بر لب سر زمان ماسیده است تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد ، آویزم دنگ... تا که جان گیرد در فکر دوام داده پیوندم با فکر زوال. پرده ای می گذرد می زند پی در پی زنگ (سهراب سپهری) سکوت ، بند گسسته است نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش نهفته جنبش پیکر چو مار روی تن کوه می خزد راهی دوانده در رگ او ترس خزیده بیرون ماری غروب پر زده از کوه به صخره سار نشسته است (سهراب سپهری) از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب و به خاک روزهای رفته بسپرده؟ لیک پندار تو بیهوده است مرده لب بربسته بود (سهراب سپهری) جهان ، آلوده خواب است و دیوارش فرو می خواندم در گوش چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! شب از وحشت گرانبار است (سهراب سپهری) رنگی کنار شب می خواند از بلندی بام شب شکست این مرغ غم پرست. در این شکست رنگ گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک. مرغ سیاه آمده از راههای دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ ، بی تکان بر شکل های درهم پندارش پای نسیم مانده ز رفتار نقشی کشد به یاری منقار. بندی گسسته است افسانه شکفتن گل های رنگ را از یاد برده است در دور دست آفتاب است و، بیابان چه فراخ بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پردهیی از گرد و غبار نقطهیی لرزد از دور سیاه آدمی هست که میپوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب میکند فکر که میبیند خواب. MIRAGE The sun is shining, the plain how wide! But void of herbs and trees, it is barren, Except crows crowing at every side Every sound has departed from this plain. A dark spot trembles from afar, a blot, Behind a thick veil of dust, But when you advance and gaze at the spot You see a man marching in the dust. Tired from labor his body is in stress, Besides, his body by dust is surrounded, From thirst his throat is dry. In that place His bare feet by thorns are wounded. As he advances in the waste on and on He can see a sea of water in the rim, But when eyeing father in the horizon It occurs to him that it is a dream. زخم شب می شد کبود نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای بر ضربه می افزود. تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست روز و شب ها رفت نه خیال رفته ها می داد آزارم نقش های تیره می انگیخت و به رنگ دود طرح ها از اهرمن می ریخت. تا شبی مانند شب های دگر خاموش بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار WALL The wound of night was turning pale The wound of night was turning pale In the desert that I was marching, Neither a bird’s wing disturbed the clear air Nor the sound of my footsteps like other nights Added to the sound of my former steps. To raise a solid and firm wall around me I brought from distance, rocks solid and heavy, bare footed. I built a lofty wall in that place To hide everything that to my eye was base And to shut the passage to attacking giants That in my mind I had visualized. Days and nights rolled on. I was stalled exhausted by my labor, Neither regret kindled the fire of sweet hope in my veins Nor my bygone recollections bothered me. But behind the wall my fancy Was building dark images of giants. And in smoke color He designed outlines of devil Until one night like other silent nights, The whole wall crumbled down And my regret was mixed with surprise. دیرگاهی است که در این تنهایی دست جادویی شب قصه ام دیگر زنگار گرفت خیره چشمانش با من گوید هر که افسرد به جان ، با من گفت خشت می افتد از این دیوار باد نمناک زمان می گذرد گاه می لرزد باروی سکوت تکیه گاهم اگر امشب لرزید قصه ام دیگر زنگار گرفت. (سهراب سپهری)
ساعت گیج زمان در شب عمر
زهر این فکر که این دم گذر است
لحظه ام پر شده از لذت
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
تند برمی خیزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
دنگ...، دنگ...
دنگ...
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر
ز خوف دره خاموش
به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.
به راه، رهگذری
خیال دره و تنهایی
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شکاف تن کوه
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ ، پر از وهم
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
میان این همه انگار
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
بی حرف مرده است
مرغی سیاه آمده از راههای دور
سرمست فتح آمده از راه
از هم گسسته رشته هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی باک
لغزانده چشم را
خوابی شگفت می دهد آزارش
گل های رنگ سر زده از خاک های شب
در جاده های عطر
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب میفروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نیزار
مرداب میگشاید چشم تر سپید
خطی ز نور روی سیاهی است
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
دیوار سایهها شده ویران
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان، دیگر
چشم اگر پیش رود، میبیند
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگیاش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار.
اندکی راه چو میپیماید
در بیابانی که من بودم
با خود آوردم ز راهی دور
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
من بجا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
لیک پندارم، پس دیوار
حسرتی با حیرتی آمیخت.
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرحهایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است .
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است.
کو چراغی که فروزد دل ما؟
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد.
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
غول ها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند!
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است:
Design By : Pars Skin |